آفتاب گردان کاشتم در خاک سینه ام
، افسوس که در دنیای من خورشیدی نیست
از وقتی که از آنجا برگشته ام دیگر سبوی چشمانم خشک شده است
و نمی گریم
از دل گونه هایم خبر دارم که چقدر برای آن گلوله اشک های شور تنگ شده است ،
اشکهایی که گاه گاهی وضویی بودند برای نماز شوره زار بی حاصل قلبم ، امشب شب یلداست حدس میزنم در زنبیل پیر ننه سرما حدیث عشقی باشد
، او که بیاید برف خواهم گریست مژده ای برای ترک ها و لخته خون درون چشمانم
,خون منجمدی که در هزارتوی ذهنم آرام آب میشود و جاری برای آبیاری دل خونم... .به اشک هایت سوگند که باتیغ تیز خشمم آن دیو هارا که رشته ی نازک قلبمان را بریدند ذبح خواهم کرد
وبا فواره های خونشان غسل خواهم کرد باشد که تن تکیده و صورت استخوانیم از نجاست پوز خند هایشان پاک گردد...
یلدای1390